فصل بیست و دوم : دو مجتمع کار آفرینی
مسعود خبر داد دو محل مناسب برای راه اندازی اولین و دومین مجموعه تجاری بنیاد یکی توی خیابون دماوند و دیگری توی خیابان نبرد پیدا کرده و قرار شد . بلافاصله بعد از نهار برای دیدن جفتشون بریم. سیدمحسن رو هم خبر کردم که همراهمون باشه .
ساعت یک و نیم حرکت کردیم و ابتدا بسمت خیابون دماوند رفتیم. گاراژ خیلی بزرگی بود با یک محوطه وسیع و دلباز در مرکز مجموعه که حدود پنجاه تا مغازه دورتا دور اون قرار داشت. خوشبختانه تخلیه بود و می شد سریع بازسازی و راه اندازیش کرد. با واسطه صبحت کردیم و قرار شد. صاحب ملک رو خبر کنه تا در صورت توافق روی قیمت. قولنامه خرید رو امضا کنیم. یک ربعی طول کشید تا مالک بیاد. با توجه به اینکه اون قصد داشت هر چه سریعتر ملکش رو بفروشه . زیاد طول نکشید تا به قیمت رسیدیم. بخصوص که پول ما حاضر بود و آماده بودیم. صاحب ملک گفت با توجه به اینکه قصد جدی برای فروش داشته همه مفاصا حساب ها رو هم تهیه کرده. به این ترتیب به بنگاه رفتیم و قرارداد فروش رو امضا و بخشی از پول را به حسابش منتقل کردیم و قرار شد محل رو تحویل بگیریم و بقیه پول را یکی دو روز دیگه در محضر پرداخت کنیم. اولین محل .... به خوبی و خوشی به نتیجه رسید. مالک در حالیکه کلیدها رو دست سید محسن می سپرد محل انشعابات آب و برق و گاز رو هم نشونش داد ......
تشکر کردیم و با خروج و قفل کردن درها و خداحافظی با مالک به سمت خیابان پیروزی و نبرد حرکت کردیم. مسعود نگران بود . مالک رفته باشه . چون گفته بود فقط تا ساعت چهار می تونه منتظر بمونه ......... اما بهر شکلی بموقع رسیدیم. و صاحب گاراژ هنوز نرفته بود . محل رو دیدیم و پسندیدم. تقریبا نصف ملک قبلی بود . اما تمیز تر و سرپا تر ....... با مسعود و سید مشورتی کردیم و به اتفاق نظر رسیدیم که معامله را تموم کنیم.
مسعود از قیمت پرسید.
مالک قیمتی که گفت: اصلا منطقی بنظر نمی رسید. و حداقل پنجاه درصد از قیمت منطقه ای بالاتر بود. هر چه کلانجار رفتیم .موفق به راضی کردن صاحب گاراژ برای رسیدن به توافق بر سر قیمت نشدیم.
نهایتا تصمیم گرفتم چند کلمه ای خصوصی با مالک حرف بزنم و هدفمون از خریدن اون ملک رو شرح دادم. ضمنا نشونیه خونه و حجره بازار و ساختمان بنیاد رو. بهش دادم و گفتم: عجله ای نیست. نیت ما خیرِ و بدنبال کسب و کار نیستیم. شما یکی دو روز بررسی کنین . اگه دیدین میتونین با هامون راه بیاین بهم زنگ بزنید .............. راهمون خیلی دور نیست. همونجور که آدرس دادم خونمون میدون باغچه بیدیه.
گفت : بله بلدم . منم بزرگ شده همین دور و برام ......
بچه ها را صدا کردم و از گاراژ خارج شدیم. جای خیلی خوبی بود تمیز و مرتب .......... تقریبا نیاز به بازسازی نداشت و با کمی تغییرات جزیی بلافاصله قابل بهربرداری بود .
رسیدیم دم خونه پدر جون ؛ ساعت چهار گذشته بود و همزمان خانم ها هم از دفتر برگشته و به خونه رسیدن بودن . قرار شد بریم داخل تا پدر هم بیاد و طی این مدت به بچه ها گفتیم که چه اتفاقاتی افتاده ....... نیم ساعت بعد پدر هم آمد. و خبر آورد ؛ زمین مورد نیاز برای ساخت مجموعه مسکونی رو توی موتور آب پیدا کرده و خودش معامله کرده . فقط باید یه تیم مهندسی رو مشخص کنید و کارای مربوط به نقشه و جواز ساخت رو شروع کنیم . برای ساختش مطابق طرحی که داده بودی تعیین کنی ، مجوز های لازم رو از شهرداری بگیره و شروع کنه.
گفتم : ولی پدر جان .......
جواب داد : ولی پدر جان نداره ، بذار یه گوشه اش رو هم ما بگیریم. ما هم نیاز به باقی الصالحات داریم. هزینه ساخت هم با خودمه ........... فقط انتخاب تیم سازنده با شماست . تا اونجور که نقشه داری بسازنش.
تشکر و کردم و گفتم : چشم پدر
برای بچه ها توضیح دادم : خونه هایی که تو ذهن دارم ، سوییت های 24 متری بود که در دنیا بعنوان
(hall kitchen ) هال کیچن معروفه و شامل یک آشپزخانه کوچک اوپن ؛ سرویس بهداشتی ، حمام و یک
سالن مبله که شب ها با جدا کننده های ساده به دو اتاق برای استراحت تبدیل شده که براحتی یک مادر با یک یا دو بچه میتونن توش زندگی کنن . طبقه همکف آن هم شامل لابی برای پذیرایی . و مهد کودک و سالن بازی برای بچه ها و زیر زمین به سالن غذاخوری و سیستم های نظافتی از جمله رخشویخانه صنعتی تبدیل میشه.
به این ترتیب در اختیار هریک از مددجویان یک واحد قرار می گیره و کلیه امکانات عمومی هم مشا خواهد بود. به این ترتیب تغذیه یکسان و رسیدگی کامل شامل همه مددجویان خواهد شد .
بعد از توضیحات من در مورد آرامشگاه و با توجه به اینکه همه خسته بودن و نیاز به استراحت داشتن برای استراحت به خونه خودمون رفتیم.
سرمون شلوغه کار شده بود و متوجه بودم که کمی از زندگی خودمون غافل شدیم. به همین دلیل توی راه به ملیحه گفتم: فرشته زندگی من؟....... نظرت چیه امشب دوتایی ، فقط خودمون بریم یه گوشه خلوت پیدا کنیم.باهم حرف بزنیم ....
گفت : چرا که نه عزیزم...... منم دلم برای حرفهای عاشقانه تو تنگ شده ........ تازه خودمم یه دنیا حرف دارم که بهت بزنم.
گفتم : دربند.
گفت : نه شلوغه........ اولین بار ، باهم کجا رفتیم؟ .....
گفتم : پارک لاله .......
گفت : دوست دارم امشبم بریم همونجا ...... زیر همون درخت کنار نهر آب
گفتم : هر چی تو بگی عزیزم.
ملیحه گفت: میخوام یاد خاطرات شیرین اونشب رو زنده کنیم .... عزیزم . البته این بار سه نفره هستیم ......... من و تو و بچه مون .....
گفتم: باشه عزیزم. خیلی هم خوبه ......
پایان فصل بیست و دوم